هم علم هم هنر

هم علم هم هنر

هم علم هم هنر

هم علم هم هنر

  • ۱
  • ۰

مرد خسیسی در روستایی زندگی می کرد .

در آن روستا امامزاده ای بود . اما حرم امامزاده خیلی فرسوده شده بود .مردم تصمیم گرفتند حرم را تعمیر کنند .هرکس کاری به عهده گرفت و بعضی پول دادند .

ریش سفیدروستا از مرد خسیس خواست او هم کمکی برای بازسازی بکند. مرد قبول کرد اما هی   

امروز و و فردا می کرد وپول را نمی داد .

یک روز مرد خسیس تصمیم گرفت روغنی را که از گاو وگوسفند هایش تهیه کرده بود را به شهر ببرد و بفروشد . 

در راه بار روغن از روی الاغ به روی زمین افتاد و همه ی روغن ها ریخت .مرد خسیس روغن های خاک آلود و کثیف رااز روی زمین جمع می کرد .

مرد خسیس ریش سفید را دید . ریش سفید سراغ کمک را گرفت ،مرد گفت بیا این هم کمک من این روغن های ریخته شده را جمع کن و بعد هم صاف کن و بفروش.

مرد ریش سفید گفت :روغن ریخته را نذر امامزاده می کنی ؟!

  • ۰۰/۰۳/۱۶
  • سارا مهرا

نظرات (۱)

چه جالب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی