مرد خسیسی در روستایی زندگی می کرد .
در آن روستا امامزاده ای بود . اما حرم امامزاده خیلی فرسوده شده بود .مردم تصمیم گرفتند حرم را تعمیر کنند .هرکس کاری به عهده گرفت و بعضی پول دادند .
ریش سفیدروستا از مرد خسیس خواست او هم کمکی برای بازسازی بکند. مرد قبول کرد اما هی
امروز و و فردا می کرد وپول را نمی داد .
یک روز مرد خسیس تصمیم گرفت روغنی را که از گاو وگوسفند هایش تهیه کرده بود را به شهر ببرد و بفروشد .
در راه بار روغن از روی الاغ به روی زمین افتاد و همه ی روغن ها ریخت .مرد خسیس روغن های خاک آلود و کثیف رااز روی زمین جمع می کرد .
مرد خسیس ریش سفید را دید . ریش سفید سراغ کمک را گرفت ،مرد گفت بیا این هم کمک من این روغن های ریخته شده را جمع کن و بعد هم صاف کن و بفروش.
مرد ریش سفید گفت :روغن ریخته را نذر امامزاده می کنی ؟!
- ۰۰/۰۳/۱۶
چه جالب