موقع خواب بود یکی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و گفت :"بچه ها امشب رزم شب داریم ، آماده بخوابید !" همه به هول و ولا افتادن و با پوتین و لباس کامل سر به بالین گذاشتند . فقط حسین از جریان خبر نداشت چون از ساعتی پیش به دست بوسیه هفت پادشاه رفته بود !
نیمه های شب بود که صدای گلوله و انفجار و بر پا برپا بلند شد .بچه هایی که آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و به صف شدند .
خوشحال که آماده بوده اند اما یک هو چشمشان به پاهایشان افتاد هیچ کدام جز حسین پوتین نداشتند! فرمانده گفت :"مگر صد بار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم چادر بگذارید تا تو
همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پا به پای ما بیایید! "
صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غر میزدند که چطور پوتین ها از پایشان پرواز کرد! حسین با ساده دلی گفت :" پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟" همه با حیرت گفتند :" مگر خبر نداشتی قرار است رزم شب بزنند ؟"
حسین گفت :" نه!"
-چی ؟ یعنی تو خواب بودی ؟
-ببینم راستی فقط تو پوتین داشتی!نکنه...
حسین پس پسکی عقب رفت و گفت :" راستش نصفه شب از خواب پریدم دیدم شما باپوتین خوابیده اید دلم سوخت گفتم حتما خسته بودید آرام پوتین هایتان رادر آوردم . بدکاری کردم؟"
آه از نهاد بچه ها در آمد و در یک اقدام همه جانبه بایک جشن پتوی مشتی از حسین تشکر کردیم!!!
داستان زیبایی بود 😃🤭😆