هم علم هم هنر

هم علم هم هنر

هم علم هم هنر

هم علم هم هنر

  • ۰
  • ۰

پسر فدا کار

موقع خواب بود یکی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و گفت :"بچه ها امشب رزم شب داریم ، آماده بخوابید !" همه به هول و ولا افتادن و با پوتین و لباس کامل سر به بالین گذاشتند . فقط حسین از جریان خبر نداشت چون از ساعتی پیش به دست بوسیه هفت پادشاه رفته بود !

نیمه های شب بود که صدای گلوله و انفجار و بر پا برپا بلند شد .بچه هایی که آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و به صف شدند .

خوشحال که آماده بوده اند اما یک هو  چشمشان به پاهایشان افتاد هیچ کدام جز حسین پوتین نداشتند! فرمانده گفت :"مگر  صد بار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم چادر بگذارید تا تو

همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پا به پای ما بیایید! "

صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غر میزدند که چطور پوتین ها از پایشان پرواز کرد! حسین با ساده دلی گفت :" پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟" همه با حیرت گفتند :" مگر خبر نداشتی قرار است رزم شب بزنند ؟"

حسین گفت :" نه!"

-چی ؟ یعنی تو خواب بودی ؟

-ببینم راستی فقط تو پوتین داشتی!نکنه...

حسین پس پسکی عقب رفت و گفت :" راستش نصفه شب از خواب پریدم دیدم شما باپوتین خوابیده اید دلم سوخت گفتم حتما خسته بودید آرام پوتین هایتان رادر آوردم . بدکاری کردم؟"

آه از نهاد بچه ها در آمد و در یک اقدام همه جانبه بایک جشن پتوی مشتی از حسین تشکر کردیم!!!

  • ۰۰/۰۴/۰۹
  • سارا مهرا

#داستان

#دفاع مقدس

#طنز

#کتاب

نظرات (۳)

داستان زیبایی بود  😃🤭😆

  • فاطمه شعبانی
  • 😁😁داستانِ واقعیِ جالبی بود.

    😂👌🏻

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی